معنی کینه توزی

لغت نامه دهخدا

کینه توزی

کینه توزی. [ن َ / ن ِ] (حامص مرکب) کین توزی. انتقام جویی. انتقام کشی:
خواری من زکینه توزی بخت
از عزیزان مهربان برخاست.
خاقانی.
و رجوع به کین توز شود.


توزی

توزی. [ت َ] (اِخ) ابن ندیم او را ثوری ضبط کرده ولی در اسماء المؤلفین ج 1 ستون 440 توزی آمده است. رجوع به ثوری، عبداﷲبن محمدبن... شود.

توزی. (ص نسبی، اِ) قبا و جامه ٔ تابستانی بسیار نازک را گویند و آن را از کتان بافند و منسوب به توز را نیز می گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء). جامه باشد منسوب به شهرتوز. (فرهنگ جهانگیری) (از فرهنگ رشیدی). نام جامه ٔتابستانی. (صحاح الفرس از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). منسوب به توز و بافته ای که از جنس کتان در آنجا می بافته اند و می پوشیده اند. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از جامه ٔ نفیس و در سراج، نوشته: توزی نام جامه ٔ منسوب به شهر توز، که شهری است از ملک فارس. (غیاث اللغات). و از ابیات حکیم سنائی و مختاری چنین استنباطمی گردد که آن را از کتان ببافند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از آنندراج) (از فرهنگ رشیدی): جامه ای است که به شهر توز از ناحیت پارس کنند و همه جامه های توزی از اینجا برند. (حدود العالم).
ای تنم در هجر تو چون برگ بید اندر خزان
ای دلم در عشق تو چون توزی اندر ماهتاب.
فرخی.
کنون چنان شدم از بر او کجا تن من
به ناز پوشد توزی و صدره ٔ دیباه.
فرخی.
لباس من به بهاران ز توزی و قصب است
به تیرماه خز قیمتی و قز سمور.
فرخی.
شمشاد به رنگ زلفک خاتون شد
گلنار به رنگ توزی و پرنون شد
با سبزه زمین به رنگ بوقلمون شد
وز میغ، هوا به صورت پشت پلنگ.
منوچهری.
گفت ز شاهان حدیث ماند باقی
در عرب و در عجم نه توزی و کتان.
ابوحنیفه ٔاسکافی.
امیر را یافتم آنجا بر زبر تخت نشسته پیراهن توزی، مخنقه در گردن عقده های همه کافور. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). قبای ملحم و عصابه ٔ توزی و موزه ٔ نمدین داشت. (تاریخ بیهقی ایضاً ص 565).
ز آرزوی طراز توزی و خز
زار بگداختی چو تار تراز.
ناصرخسرو.
سخن چون تار توزی، خوب و باریک و لطیف آور
سخن چون تار باید تا برون آئی ز تار غم.
ناصرخسرو.
همیشه تا به تموز و به دی بکار شود
لباس توزی و کتان و قاقم و سنجاب.
ابوالفرج رونی.
در آفتاب امن تو اکنون به کازرون
توزی رفو کنند به تأثیر ماهتاب.
مختاری (از انجمن آرا).
ماه از برای خدمت تخت خدایگان
توزی دهد زمین را هر شب ز ماهتاب.
مختاری (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
به خشم گفت که تا روی ماه تو دیدم
به تن گداز گرفتم چو توزی از مهتاب.
مختاری (ایضاً).
کرده گردون ز توزی و دیبا
کسوت و فرش من به شال و پلاس.
مسعودسعد.
فاجران را قصبی بر سر و توزی در بر
شاعران از پی دراعه نیابند سلب.
سنائی.
بندبندم همه بگشاد چو توزی از ماه
تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی.
سنائی (از انجمن آرا).
سائل از جامه خانه ٔ تو برد
اطلس و خز و توزی و کژورش.
سوزنی.
قاقم و قندز به سرما پنج وشش
توزی و کتان به گرما هفت وهشت.
انوری (از انجمن آرا).
مه در هوای بابل چون یک قواره توزی
خیاط بحر سحرش برداشته مدور.
خاقانی.
ماورد و ریحان کن طلب، توزی و کتان کن سلب
وز می گلستان کن دو لب آنجا که این چار آمده.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 391).
گداخت توزی از ننگ صحبت مهتاب
ز بهر اینکه رخ حاسدش چو مهتابست.
رضی الدین نیشابوری.
از ساکنین بیدآباد که اکنون بعضی از آن بنیاد باروی شهر است و بعضی گورستان و باقی خراب تر از گورستان، می شمردم دوهزار مرد ابریشم پوش بر من بگذشت تمامت معمم به قصب و ملبس به جامه های توزی... (ترجمه ٔ محاسن اصفهان). || در صفت زین و کمان، افاده ٔ زین و کمانی کند که با پوست درخت توز کرده باشند استحکام را:
براوی اندر آمد دو دیده پر آب
همان زین توزی شدش جای خواب.
فردوسی.
چو هومان برآن زین توزی نشست
یکی تیغ هندی گرفته بدست.
فردوسی.
برآویخت الکوس با پیلتن
بپوشید بر زین توزی، کفن.
فردوسی.
رجوع به توز شود.
|| کشتی. (برهان) (از فرهنگ جهانگیری) (ناظم الاطباء). به معنی بوزی است به «بای » تازی... (فرهنگ رشیدی). غراب. (برهان) (ناظم الاطباء):
هر که بر درگاه او کرد التجا، رست از محن
ایمن است از موج دریا هر که در توزی نشست.
عمید لومکی (ازفرهنگ جهانگیری).
|| کارخانه ای که درآن توز می سازند. (ناظم الاطباء).

توزی ٔ. [ت َ] (ع مص) توزئه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). استوار بستن، چیزی را در ظرفی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || پرکردن خنور و مشک را. || افکندن ناقه، سوار خود را. || به هر سوگند، سوگند دادن کسی را. (ناظم الاطباء) (ازاقرب الموارد). به همه ٔ معانی رجوع به توزئه شود.


کین توزی

کین توزی. (حامص مرکب) انتقام کشی. (فرهنگ فارسی معین). انتقامجویی:
بر اولیا و بر اعدای خود به لطف و به عنف
به مهربانی معروفی و به کین توزی.
سوزنی.
رجوع به کین توز شود. || جفاکاری. ستمگری. بی لطفی. نامهربانی. خصومت ورزی:
رای تو به کین توزی دارد سر جانسوزی
چون نیست لبت روزی هم رای تو اولیتر.
خاقانی.

فارسی به انگلیسی

کینه‌ توزی‌

Invidiousness, Rancor, Rancour, Vindictiveness

فرهنگ عمید

کینه توزی

انتقام‌جویی،


توزی

تهیه‌شده در توز،


کینه

دشمنی، عداوت، بغض،
انتقام
[قدیمی] جنگ،
* کینه به دل گرفتن: احساس دشمنی پیدا کردن،
* کینه خواستن (جستن، توختن): (مصدر لازم) [قدیمی] انتقام گرفتن،
* کینه داشتن: (مصدر لازم) دشمنی داشتن،
* کینه ساختن: (مصدر لازم) [قدیمی] جنگیدن،
* کینهٴ شتری: [عامیانه، مجاز] کینۀ شدید و ماندگار،
* کینه کشیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] انتقام گرفتن،
[قدیمی] جنگیدن،
* کینه ورزیدن: (مصدر متعدی)
دشمنی ورزیدن،
انتقام جستن،

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

فرهنگ معین

توزی

پارچه کتانی که در شهر توز (از شهرهای قدیم فارس) می بافتند، جامه تابستانی. [خوانش: (ص نسب.)]

گویش مازندرانی

توزی

درخت تبریزی

فرهنگ فارسی هوشیار

توزی

(صفت اسم) منسوب به توز، (اسم) پارچه کتانی نازکی که نخست در شهر توز می بافته اند.

معادل ابجد

کینه توزی

508

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری